به گزارش صبح الوند، غرورِ خونمان زیاد شده بود شاید! و شاید گمان میکردیم از آن بیدهایی نیستیم که به هر بادی بلرزیم.
و یا شاید هرگز تصور نمیکردیم این موجودِ کوچکِ بد شکل و شمایل عزم سفر داشته باشد و مقصدِ بعدیاش، ایرانِ ما باشد!
داشتیم زندگیمان را میکردیم، با تمامِ سختیهایش!
لااقل دلمان به شبِ عید خوش بود و به بازارِ گرمش، به خیالمان اسفندِ پرباری داشتیم و میتوانستیم چکهایمان را پاس کنیم، این ماه دیگر اجاره خانهمان عقب نمیافتاد، قصد کرده بودیم با پاداشِ شبِ عیدمان برای بچهها لباس و کفشِ نو بخریم.
و بعد از سالها امسال قرار بود به پابوسِ آقا برویم...
چه آرزوها که نداشتیم... چهها که در سرمان نمیگذشت!
داشتیم زندگیمان را میکردیم، یکباره گوشهایمان شنید که آنِ موجودِ زشت و شیطان صفت، میهمانمان شده...
میهمانی که قصدِ جانمان را کرده...
یکتنه هزارتن را حریف است...
حیران ماندیم از این خبر!
عاجز شدیم و پر و بالمان ریخت، دیگر از غرورمان چیزی باقی نماند.
مثلِ هربار پناه بردیم به خانه خدا به امام رضا، به بی بی معصومه، به شاهچراغ...
آن بدطینت، اما چشمِ دیدنِ ما در آغوشِ امنِ آنها را نداشت.
دیواری پولادین بینِ ما و امامانمان کشید و خودش آنبالا، تختِ فرمانرواییاش را گذاشت و به اقبالمان خندید.
چارهمان ناچار شد، چکهایمان پاس نشده ماند و اجارهمان، عقب افتاد. بازارمان کساد ماند و زیارتمان بی سرانجام.
خانه نشین شدیم و غریب، هربار نگاهمان به صورتِ زشت و کریهاش افتاد، با پلیدی خندید.
او خندید و ما شرمنده شدیم از گذشتههایِ خودمان.
شرمنده از گذشتههایی که داشتنِ عزیزانمان را قدر ندانستیم و حالا برایِ باهم بودنشان چقدر دلمان تنگ است.
شرمنده از غربتِ اماممان... چقدر تنهایش گذاشتیم و چه ندبهها که غربتش را فریاد نزدیم...
کرونا از آن بالا، پلیدانه خندید و ما یادِ مرگ افتادیم...
یادِ محشر، یادِ روزِ تنهاییمان...
چقدر مغرور بودیم و خود نمیدانستیم، شایدِ این موجودِ بدطینت آمده است تا ما را سرجایمان بنشاند!
گرچه دلمان خون است از دستِ این موجودِ کوچکِ پلید، اما شاید روزی برایش نامه بنویسیم و بگوییم از تو سپاسگذاریم، از تو که درسِ عبرتی شدی برایمان.
تو آمدی تا قدربدانیم باهم بودنهایمان را
تو آمدی تا ندبهها را با اشتیاق بخوانیم و مولایمان را از اعماقِ جان صدا بزنیم!
یادداشت از: فاطمه تخمهچی
دیدگاه شما