به گزارش صبح الوند به نقل از به گزارش شبنم ها ، سردار شهید در باورم نمی گنجد " روز هجران و شب فرغت یار آخر شد " و چه دیر شناختمت ؟ چند ماهی از چاپ خاطرات همرزمت (شهید حمید حجه فروش ) به تاخیر افتاد تا مجال مجال ملاقات با گوهر گرانبها فراهم شود .
مرداد ماه انتظار دیدارت به پایان رسید بی صبرانه مشتاق شنیدن و ضبط خاطراتتان بودم .آنروز در پس آن اقتدار سیاسی و نظامی، سیمایی نورانی، سرشتی باوقار، مردی به استقامت الوند، دلیری به عظمت و شکوه چهار دهه جهاد و پایداری؛ در برابر دیدگانم نقش بست .
خود، رشته کلام را به دست گرفتی؛ از شهدا سخن گفتی .آنان را به میوه های درختی مانند کردی که وقتی رسیده شدند قابل خوردن می باشند .
از عشق شهید و خدا گفتی و هنگامی که خدا عاشقشان شد آن ها را به وصل خودش می رساند .
شهید را قطب نما، ستاره، راهبر، نشانه و آیت خدا خواندی ، سفارش کردی برای نسل های آینده جوانان ، زنان و مردان از عملکرد شهدا بگوییم چرا که آنها بالا ترین نمره یعنی 20 را گرفته اند پس باید ببینیم محصول و بار شهید چه می باشد .
چه متواضعانه از کوتاهی در قبال شهدا سخن گفتی «ما در قبال شهدا کوتاهی کردیم ، فکر می کردیم اگر از آنها نگوییم بر مقامشان اضافه می شود . اما امروز به این باور رسیدیم که ما فقیریم و نیازمند آنها ، پس وظیفه داریم از شهدا سخن بگوییم .
اگر امروز قدمی بر می داریم و یا سخنی می گویئم این کار نه برای شهید بلکه برای راه او انجام داده ایم . من مطمئنم حمید عزیز آنقدر نزد خدا محبوب است و خدا این اختیار را به او داده که ما را شفاعت کند.» سراسر غرور و افتخار شدم بغض گلویم را می خراشید پرسش هایم در برابر صلابتت رنگ باخته بود .
آن روز نحوه شنیدن خبر شهادت برادرانم و انگیزه نوشتن این کتاب را پرسیدی تو را مثل پدر نادیده ام و حمید که جایش را برایم گرفته بود حس کردم و در دلم به این حامی و پشتیبان خانواده های دلشکسته شهدا بالیدم .
ای سردار شهید ، آن روز در اوج مقام، قلبی رئوف و مهربان داشتی که نتوانستی زلال اشک هایت را پنهان کنی . تو نه تنها حبیب سپاه که حبیب قلوب ملت بودی و هستی.
آن روز مشوقم شدی ، انگیزه ام را برکت خواندی و از حاضرین جلسه خواستی کمکم باشند، تمایل داشتی کتاب را قبل از چاپ بخوانی توصیه ات را روی چشم نهادم و بامداد از مهتاب هم پای صاعقه ، بهار 82 ، پیوستی به کتاب افزودم منتظر جلسه ای دیگر بودم که نکته سنجی هایت را چراغ راهم قرار دهم .
از برادر سیلواری خواسته بودید تا قبل از ماموریت کتاب را به دستتان برساند نیمه دوم شهریور کتابم به دستتان رسید. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم ، چگونه سردار با این همه مشغله کاری و و مسئولیت های سنگین برای خواندن سیاه مشق ناتوان من وقت گذاشته است دائم نوشته هایم را در ذهنم مرور می کردم .آیا سردارکتاب مرا تائید می کند ؟ آیا حق برادران شهیدم را ادا کردم ؟
باز در انتظار بودم که به همدان بیایند و از محضرشان بهره مند شوم خبر رسید که سردار برای انجام ماموریتی از ایران رفته است ولی به برادر سیلواری گفته بودند که کتاب را خوانده ام، مورد تائید است و نکاتی را متذکر شده ام کسی را بفرست تا از منزل تحویل بگیرد . به این باور رسیدم که سردار فقط در حرف و سخن باقی نمانده است در عمل عاشق شهید و شهادت است .
پنجشنبه 16 مهر قرار بود کتاب را تحویل بگیرم اما آن خبر تلخ زود تر از رسیدن کتاب قلبمان را لرزاند .
هنوز هم ناباوریم که دیگر حلاوت سخنانت را نمی چشیم، هنوز هم مبهوتیم که وجود نورانی و با صفایت را نمی بینیم .
سردار تو گردان مسلم را خانه حمید و سکوی پروازش می دانستی ، و حال خودت حرم زینب (س) سکوی پرواز و سیم اتصال به معشوق و دوستان شهیدت قرار دادی .
حمید و دیگر همرزمانت صف در صف فرشتگان منتظردیدار فرمانده اشان بودند.
و سر انجام آن پریشانی شبهای دراز و غم دل همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
سردار افسوس تاوان 70 دقیقه دیدارت ، عمری دلشکستگی و مهجوری بود ، سردار شهید بار نبودنت بر دوشمان سنگینی می کند . ای فرمانده مارا نیز شفاعت کن ...
دل نوشته خواهر شهیدان حجه فروش
دیدگاه شما