به اعتقاد برخی اندیشمندان ، تاریخ دارای قبض و بسط است و انقلاب اسلامی رویدادی در قبض تاریخ و مقدمه ای برای ظهور امام غایب از طریق اقامه ی دین در عرصه ی عینیت و تغییر موازنه ی قدرت به نفع جریان نور در دنیاست . به تعبیر مرحوم سید احمد فردید ، « ولایت فقیه جریانی است که امروز ما را به پس فردای بقیه ا... گره خواهد زد. » بسیاری از محققین که به جامعه شناسی انقلابات پرداخته اند حادثه ی شگرف بهمن ۵۷ را انقلابی « به نام خدا » نامیده اند که ریشه ی همه ی مشکلات بشر امروز را در تک ساحتی دیدن عالم و فراموشی امر قدسی و خداگونه شدن بشر و اندیشه های اومانیستی می داند . هویت از ربط است و هویت آدمی در نسبتی که با مبدا عالم و آدم برقرار می کند شکل می گیرد . در واقع بشری که از مرگ خدا سخن می گوید ، از سقط شدن خویش خبر می دهد زیرا این « خودبنیادی » مقدمه ای بر « نیست انگاری » است. پس جایی که خدا ناس شد ، ناس نسناس می شود. چرا که کرامت آدمی در مقام بندگی شکوفا خواهد شد و فراموشی نسبت خواجگی و بندگی به فراموشی مفهوم انسانیت منجر می شود که « الذین نسوا ا... فانساهم انفسهم » .
به هر حال انقلاب اسلامی به عنوان یک حرکت شبه پسا مدرن مدعی بود که مدرنیته نتوانسته است کرامت آدمی را تامین کند . شاید مکان آدمی مجلل شده اما مکنت آدمی اعتلا نیافته بل به اسفل السافلین نزول کرده است . هدف توسعه باید رشد انسانیت و اعتلای جایگاه بشر باشد امّا توسعه به بردگی انسان توسط انسان به بهانه ی سرمایه انجانیده است. و باید این پرسش را مطرح کرد که چه فایده ، که انسان دنیا را ببرد و خود را ببازد ؟ به راستی کدام انسان کریم تر است ؟ آن انسان که خود را مرغ باغ ملکوت می داند :
مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک // چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم !
، آن انسان که دچار امر بی کران است و عالمی اکبر را در وجودش می یابد یا آن انسان که در عموم فلسفه های مادی ، مفهوم تکامل تاریخی که در آن زیست می کند را به تکامل در ابزار که مهمترین مولفه در رشد سرمایه است تعریف می کنند ؟ مشخص است آن انسان در آن انسان شناسی در ذیل سرمایه تعریف شد و نهایتاً در یک سیر تنزلی انسان به « حیوان ابزار ساز » تقلیل معنایی پیدا می کند . نکته ی مهم این است که اولین گام در راه توسعه و پیشرفت بیان هدف غایی و چگونگی نیل به آن ( بازشناسی مفهوم تکامل ) است . تفسیر حرکت به غایت باید صورت بگیرد وگرنه پایان بی دلیل دویدن نشستن است ! اگر ما نتوانیم فلسفه ی تاریخ را بر اساس دین تعریف کنیم مفهوم پیشرفت و توسعه را هم نمی توانیم تبیین کنیم و بی شک در سرپرستی اجتماعی دچار بحران در تصمیم و تشتت در عمل می شویم ]...[ لذا باید فلسفه ی تاریخ را بر مبنای جریان نورانی ولایت الهیه تدوین کنیم و تکامل تاریخ را به تکامل در معرفه ا... و ظهور ولی خدا تفسیر کنیم و تصویری از پس فردای تاریخ ارایه دهیم و در دل آن تاریخ بگوییم انسان عبد است : ما خلقت الانس و الجن این بخوان // جز عبادت نیست مقصود از جهان
بعد تفسیری فرا گیر از عبودیت ارایه شود تا دین به دین منزوی خانقاهی که تنها بر جنبه های فردی و باطنی تکیه و تاکید دارد فروکاست نیابد و عبودیت به سطح جمعی و توسعه راه یابد و تقرب به خدای متعال محور قرار گیرد و تمایلات متکثر به وحدت در تمایل تبدیل شود . توسعه یعنی هماهنگی شئون مختلف حیات آدمی بر مبنای محور خاص در جهت خاص ! اگر چهار عامل را در نسبت با انسان در اختیار بگیرم وضعیت روحی فرد را می توانیم کنترل کنیم و حتی زیباشناسی او را تغییر دهیم چرا که جامعه در تاریخ و انسان در بستر جامعه رشد می کند :
نظام مفاهیم و هویت علمی
ساختار های اجتماعی که اراده ی سازمانی را بر فرد تحمیل می کنند
نظام نیاز و ارضا
مجاری حسی از قبیل بویایی و شنوایی و ...
وقتی جریان توسعه ی غربی در همه ی این شئون وارد شده و نظام پرورشی فرد را در اختیار گرفته و اخلاق خاصی را با این ساختار ها القا می کند و از دیدگاه کارشناسان توسعه ، تنها مانع تحقق توسعه ی هماهنگ در جامعه ی اسلامی بر مبنای الگوی غربی ، دخالت ارزش های دینی است و باید به اعتقادات او چنگ زد تا توسعه رقم بخورد ؛ آیا دین می تواند نسبت به این امر بی تفاوت باشد ؟ مگر گوهر دینداری چیز جز وِلایتی مبتنی بر وَلایت است ؟ به تعبیر سید منیرالدین حسینی بنیانگذار فرهنگستان علوم اسلامی : « ولایت در حقیقت طریق جریان لطف ربوبی است و نهایت لطف اعطای جاذبه ی معشوق به مشتاق و انجذاب تا انحلال همه ی اطوار عاشق در معشوق و رسیدن به حقیقت ِ « حتی تکون اعمالی و اورادی کلها ورداً واحدا »» ست . با این تفسیر ، وَلایت باطن وِلایت است و ولایت مفسر جریان رشد !
ما در برابر جریان غالب ( مدرنیته ) دو راهکار داریم : یکی اینکه دین عرفی شود و دیگری حرکت به سمت دینی کردن عرف از طریق خوداگاهی نسبت به مدرنیته و ارایه ی الگوهای پیشرفت اسلامی در جهت تفکر آماده گر است. و به نظر می رسد آن تعریف ابتدایی از انقلاب اسلامی ما را به راهکار دوم دعوت می کند پس انقلاب نیازمند به تعریف پیشرفت بر اساس شریعت محمدی و ایجاد الگو های رفتاری در جهت عینی سازی تکامل است و این تکامل به معنای پیچیده تر شدن و آهنگین تر شدن مقولات است یعنی در عین اینکه جامعه ، وحدت و کثرت جدید و انسجام بیشتری پیدا می کند دینی تر می شود و این گزاره به عنوان راهبرد انقلاب اسلامی در جهت تغییر موازنه ی قدرت به نفع نور در ابعاد مختلف حیات آدمی است . اما دوستان ! نباید فراموش کرد که ما دو ساحت داریم : تعریف و تحقق ! که بین آن ها فاصله هست و ما جمهوری اسلامی را در خلاء بررسی نمی کنیم . لذا باید آن مفهوم نظری را در سیر تاریخی و روند تحولات بررسی کنیم : انقلاب در سال ۵۷ و در فضایی که دو بال تمدنی شرق و غرب الگو های متفاوتی برای توسعه ی اجتماعی در پارادایم مدرن ارایه کرده بودند ظهور نمود . غربی ها در حوزه ی اقتصاد به سرمایه داری و در حوزه ی فرهنگ عمومی به لیبرال دموکراسی نظر داشتند و شوروی ها و در اصلاح شرقی ها (شوروی در نظر ما غربی است چرا که غرب به ما هو غرب ، مغرب حقیقت است ) بر مبنای اندیشه های کارل مارکس به کمونیسم رسیده بودند . کمونیست ها عدالت را به عنوان شعار محوری برگزیده بودند و لیبرال ها در برابر آن ها تاکید داشتند که ما خدا پرستیم ، زیرا مارکس دین داری را افیون توده ها و حاصل خرد نابالغ جمعی نامیده بود و تسبیح را در کنار تیغ و طلا به عنوان یکی از عوامل طبقاتی شدن می دانست . سئوال این بود که انقلاب در صحنه ی عمل ، کدام نرم افزار را بر می گزیند ؟ شرق یا غرب ؟ و این جا بود که امام (ره) با شعار نه شرقی و نه غربی بسیاری از رشته های مارکس را پنبه کرد
. چون مارکس دین را تابع متغیر سرمایه می دانست که باید به غرب گرایش پیدا کند ، اما چنین نشد . البته از سویی امام با این حرکت بر این نکته اشاره کرد که خدایی که ما را به امپریالیسم بخواند خدای حقیقی نیست ! هنر امام این بود که عدالت در سایه ی توحید را مطرح کرد و به کسانی که سئوال داشتند که « چرا پشت خمیده ی ما باید بهای شکم های برآمده ی سرمایه داران را بدهد ؟ » جوابی منطبق با فطرت داد ! و لذا به حرکت های انقلابی ، صبغه ی مذهبی داد . لذا می بینید که پس از سال ۵۸ هیچ انقلاب کمونیستی در کشوری روی نمی دهد یا با شکست مواجه می شود ! هر چند فروپاشی شوروی ناظر به ضعف های درونی خود نیز بود ، کمونیسم بر اساس غضب مادی شکل گرفته بود و لیبرالیسم بر مبنای شهوت مادی و از آن جهت که قوه های رزمی آدمی منحل در قوای بزمی آدمی است معادلات کمونیستی تاب مقابله با الگو های غربی را نداشت . البته این نقدی است از منظر فلسفه ی اخلاق . البته امام به همان میزان که بر شرق تاخت ، غرب را دچار تزلزل کرد و امریکا به عنوان غرب را « شیطان بزرگ » نامید و بر ارباب خرد و نازک اندیشان واضح است که این عنوان نه یک گزاره ی ژورنالیستی که یک گزاره ی باطنی فلسفی اشراقی بود که نسبت به ماهیت یکپارچه غرب بیان شده بود .
اما به هر حال غرب اسم غالب زمان بود و غرب زدگی در لایه های مختلف رسوخ کرده بود و طبعا امامِ رهبر ، همان امام فیلسوفی که در ساحت تفکر نقد هایی به غرب داشت نبود و اساسا تصمیمات رهبر یک جامعه متناسب با فهم تاریخی مردم و سطح تولی آن ها به ولی خدا اتخاذ می شود لذا جامعه از سر فقر در الگو های اداره ی اسلامی جامعه در دام ساختار های اقتصادی – اجتماعی غرب افتاد . پس از جنگ نسخه های عموما سرمایه سالارانه ای پیچیده شد که هرچند جیب عده ای قلیل را پر کرد اما با دلبری هایش سرمایه ی ایمان بسیاری را ربود . فرهنگ تکاثر ، فرهنگ تحریص به دنیا ریشه در همین داستان دارد .( لفظ فرهنگ را با تسامح به کار می برم چرا که فرهنگ یعنی آهنگ حق داشتن ؛ اما این الگو ها چیزی جز دیوآهنگ نبود ! ) یکی از دلایل این گزینش این بود که ما به فرهنگ ترجمه ای و وارداتی عادت کرده بودیم و غرب زدگی در اعماق ضمیر ما نفوذ کرده بود بی آنکه نسبت به آن آگاهی داشته باشیم و در جوهره ی تمدن غرب تفکر کنیم. یک نگاه بریده بریده و مثبت منفی که توان نگاه بُعدی به غرب نداشت و در نمی یافت که در تک تک گزاره های آن ها اصولی چون اومانیست ، لیبرالیسم ، سکولاریسم ، کاپیتالیسم و... حضور دارد و عجب از روشنفکرانی که می کوشیدند بر اسلام پریروزی صورت نوعی تمدن غرب را بزنند و آن را به حجاب مضاعف دچار کنند . شریعتی ، ابوذر را با سارتر که از فیلسوفان اگزیستانسیالیسم الحادی و بی خداست ( حتی طاغوت متعالی از خود را نمی پرستد ) یکی می دانست و بازرگان خدا را با اصول ترمودینامیک ثابت می کرد ! ما در نگاه فلسفی رویکرد درستی به علم ، از منظر جهت داری علوم ، قیاس ناپذیری چارچوب های حاکم نداشتیم و علم امروزی را حاصل سیر خطی تاریخ می دانستیم و این چیزی نیست جز غرب زدگی مضاعف مرکب ! در حالی که امام در پی گذشت از این وضع بود . امام تئوری اسلام در عینیت و ایده ی تمدن نوین اسلامی را مطرح کرد و از انجا که اداره ی عینیت نیازمند علم است ، می توان گفت امام به دنبال نهضتی در تولید علم اسلامی بود . می توان گفت جامعه ی مسلمانان در برابر علوم وارداتی سه دوره را طی کرده است :
تفسیر های علمی از قرآن نوشته می شود و دین مشروعیت خود را از علم می گیرد و دینداران در پی اثبات آن اند که دین و علم دست در دست هم دارند ؛ ستارگان یک کهکشان اند و ساکنان یک ایوانانند .
دور دوم با فعالیت های فلسفی علامه طباطبایی (ره) آغاز می شود که ایشان به یافته های علمی غرب چندان توجه نمی کنند و می کوشند مبانی نظری خود را بسط دهند و با تعقل صرف به دفاع از فلسفه ی اسلامی بپردازند و حتی در معرفت شناسی نحله های فلسفه ای غرب از جمله پوزیتویست ها را محکوم کنند
و سومین حرکت تئوری امام خمینی (ره) بود که در پی علم دینی و عینیت دادن به گزاره های اسلامی بود و تاکیدات رهبر معظم انقلاب اسلامی مبنی بر جنبش نرم افزاری ، نهضت تولید علم ، اسلامی سازی دانشگاه ها و ... نشان گر امتداد همین آرمان در وضعیت کنونی انقلاب اسلامی است . در این فضا علم مشروعیت خود را از دین می گیرد.
هر چند سخنان ایشان ناظر به چرایی و چیستی مسئله است و چگونگی آن به عهده ی نظریه پردازان جوان حوزه و دانشگاه است . باید تحولی بنیادین در علم ، چه در حوزه ی علوم انسانی و چه در علوم تجربی رخ دهد و علم بریده از هو الاول و الاخر اصلاح شود و این نیازمند تکامل روش فهم دین و تاسیس فلسفه ای نو برای کاربردی ساختن مفاهیم است .بی شک بین دین و معرفت دینی تفاوت و تفکیکی هست . دین ثابت است و لا تغیّر ، فرا زمانی ، قدسی و آسمانی است اما معرفت دینی متغیر ، عصری ، انسانی و زمینی است لذا تکامل در آن ممکن است و این همان چیزی است که از آن با نام « تولی تاریخی » یاد می کنم . به صورت کاملا مجمل می توان گفت ، ما سه سطح فلسفه داریم : چیستی ، چرایی ، و چگونگی ! و فسلفه چگونگی ناظر به چگونگی رفتار ماده و مکانیسم تحول در اشیاء است نه تنها اشیا را تحلیل می کند و به علل مادی ، فاعلی ، صوری و غایی پاسخ می دهد از چگونگی تحول سخن می گوید و برای تبدیل معادله ارایه می کند و حتی توانایی تبدیل کیفیت به کمیت را دارد و می تواند ارزش ها را به ساختار های اجتماعی بدل کند و برای آن ها معادله ی کاربردی ارایه کند . این فلسفه بیش از انکه ناظر به تفسیر عالم باشد به تصرف در آن البته در جهت قرب به حق می اندیشد و اساسا با نگاه بیکنی به علم تفاوت دارد . ما سه رویکرد در نسبت با طبیعت و عالم می توانیم داشته باشیم :
گرایش های عزلت گرایایی صوفیانه ، آن گونه که تمام همت خود را مصروف کشف جلوات عالم معنا کنیم و از عالم طبیعت باز بمانیم . این همان نگاهی است که دنیا را زندان می داند . برای مثال به دو بیت از مولانا توجه کنید :
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید !
یا
این جهان زندان و ما زندانیان حفره کن زندان و خود را وارهان
در چاه طبیعت بیفتیم و ساحت دیگر را نفی کنیم . این همان نگاه غربی است که چیزی را ورای طبیعت نمیداند دچار کثرت زدگی است .
و سوم رویکرد ولی خدا ، که دنیا را مزرعه ی اخرت می داند و در پی کوشش برای تقرب به خدا در بستر دنیاست . نه از دنیا غافل می شود و نه از اخرت . در واقع ولایت ولی خدا نه زندانی شدن در کثرت دایم التزاید قیود است و نه عزلت گرایی صوفیانه ، ولی خدا عهده دار گذر از دلبستگی ها به وسیله انحلال تکثرات در وحدت کلمه و گسترش دایمی توجه به وجه اعظم است.
نویسنده: محمد سبحان جلیلیان
مبع: صدای دانشجو
دیدگاه شما