به گزارش صبح الوند به نقل از گروه سیاسی مشرق - پیشتر از روند افشای ارتباطات داخلی با رسانههای بیگانه و دادن گرا به خارج از کشور و شناسایی ستون پنجم دشمن و موج اول خروج چهرههای رسانهای و فعالان سیاسی به انگلیس و آمریکا گفتیم؛ خبرنگاران و دستاندرکاران رسانههایی کهرهبر انقلاب در سال 79 از آنان تعبیر به پایگاه دشمن داشتند، پس از خروج از کشور، بنیانهای شبکهها و سایتهای ضدانقلاب تازهای را بنا نهادند. یکی از مؤثرترین و مشهورترین این چهرهها مسعود بهنود است که حالا رابطهای پدر و فرزندی میان خود و برخی خبرنگاران داخلی هم احساس میکند و در برنامهاش آنها را «بچهها» خطاب میکند. بهنود اکنون به «دروازه ورود» خبرنگاران تجدیدنظرطلب به شبکه رسانههای فارسیزبان بیگانه تبدیل شده است. در ادامه نگاهی به سوابق و عملکرد بهنود خواهیم داشت و سپس مأموریت بهنود در برنامه «دیدبان» بیبیسی را بررسی میکنیم.
شاگرد تنبلی که اساتیدش را بیسواد میخواند
در 28 مرداد 1325 در تهران، از پدری اهل انزلی و مادری تهرانی به دنیا آمد. در نوجوانی وارد دبیرستان فیروز بهرام شد که بسیاری از چهرههای مطرح دوران پهلوی در آن درس خواندند. سپس از آنجا به دبیرستان معروف البرز رفت، جایی که به گفته خودش، به علت تنبلی در خواندن درس و مشغولیت به امور دیگر، نتوانست درس خود را در آن به پایان برساند. او ادعا میکند که در این دوران، به دلیل دلمشغولی به ادبیات و شعر و شاعری، بیشتر روزها به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سر کلاس اساتیدی چون فروزانفر و همایی میرفته و اصولامعلمان دبیرستان خود را مشتی فسیل عقبمانده و بیسواد میدانسته است. این دیگر نقل معروفی است که بهنود برای این که ظاهر خود را بالاتر از سن خود و همچون یک دانشجو نشان دهد، عینک قاب کلفت مادربزرگش را به چشم میزد و کراوات به گردن میآویخت؛ عینکی که تا همین چند سال اخیر صرفا شیشه بود (البته بنا به دلایلی که در ادامه میآید نمیتوان چندان به همین گفتههای بهنود هم اعتماد کرد). سربه هوایی و فرار او از درس به حدی بود که به گفته خودش سال 43 اصولا تصمیم به ترک تحصیل گرفت و صرفا با فشار زیاد دوستان و خانواده در امتحانات نهایی شرکت کرد و دیپلمش را بدون خواندن کتابهای درسی گرفت! روایتی که مانند بیشتر روایتهای بهنود، شاهدی جز خودش ندارد و به راحتی قابل تأیید یا رد نیست، بگذریم از این که او به عنوان کسی که در داستانسازی و آسمان را به ریسمان بافتن استاد است، در یک مصاحبه نسبتا مفصل درباره نوجوانی و جوانی خود تنها به فاصله چند سطر چنان به تناقضگویی میافتد و به اصطلاح مخاطب را میپیچاند.
قبل از این که به این تناقضگویی بپردازیم، لازم به اشاره است که مسعود بهنود در چندین مصاحبه و نوشته، خود را به دلیل پوششدادن خبرهای نخست وزیری برای روزنامه آیندگان همراه 10 - 12 ساله امیرعباس هویدا، نخست وزیر 13 ساله دوران پهلوی دانسته است. با یک حساب ساده میتوان به این نتیجه رسید که اگر امیرعباس هویدا، بعد از ترور حسنعلی منصور به صدارت رسیده باشد (سال 43)، آقای مسعود بهنود 18 یا 17 ساله که هنوز دیپلم خود را نگرفته، به خبرنگار اختصاصی یک روزنامه مهم برای پوشش اخبار نخست وزیر تبدیل شده بود! امری که با هیچ منطقی جور در نمیآید و حتی با داستانهای دیگر بهنود درباره خودش - که در ادامه به آن اشاره میکنیم - هم نمیخواند.
بهنود در مصاحبه خود با نشریه «قاصدک»، در جواب به مصاحبهگر درباره تحصیلات دانشگاهی، میگوید که کنکور داد و به دانشکده ادبیات رفت (بدون اشاره به جزئیات رشته تحصیلی خود) و بلافاصله تأکید میکند که تحصیلات آکادمیک برایش مهم نبوده است، و بدون توضیح بیشتر با پیش کشیدن قضیه ترور حسنعلی منصور کلا بحث را از روی رشته و سال دانشگاه رفتنش منحرف میکند. سپس با ادعایی گزاف سعی میکند برای خود رزومه مبارزات دانشجویی فراهم کند، بی آن که طبق معمول برای این مدعای خود سند و حجتی بیاورد. به روایت او توجه کنید:
«وقتی آقای خمینی را تبعید کردند، یک حرکتهایی در دانشگاه شد. یک عدهای را گرفتند، منجمله من، درست بعد از 15 خرداد. 15 خرداد من دبیرستان بودم. جزو اولین گزارشهایی که من از شهر نوشتم، همین گزارش 15 خرداد بود برای روزنامه اطلاعات (معلوم نیست آقای بهنود در 17 سالگی بالاخره محصل دبیرستان بود، دانشجو بود یا خبرنگار یکی از دو روزنامه اصلی کشور؟!) ....رژیم شاه تصمیم گرفت ایشان (امام) را تبعید کند. بعد ما را گرفتند بردند شهربانی و تیمساری مشتی به من زد و زیر چشمم پاره شد! همین پارگی باعث شد زندان نروم و ...»
او مدعی است که درس و دانشگاه را همین جا ول میکند و مدرکی نمیگیرد. توجه دارید که در سال 42 آقای بهنود هنوز 17 سال دارد و حتی به گفته دو سطر بالاتر دبیرستان را هم ول کرده است. اما مدعای بزرگتر این «پدرخوانده روزنامهنگاری» و «تاریخنگار صاحب سبک» در ادامه میآید:
«یک یا دو سال بعد (بعد از 15 خرداد42)، دانشگاه تهران یک تصویبنامه گذراند که کسانی که در یک رشته تخصص داشته باشند، برای آمدن و درس دادن در دانشگاه تهران، احتیاج به مدرک ندارند (!)...به هر حال من از این قضیه استفاده کردم و در دانشگاه به عنوان معلم درس دادم (!) درست بعد از این بود که رفتم کنکور دادم (!)»
شاید اصولا بهتر بود که آقای بهنود در کمال صداقت به مصاحبهگر میگفت از خیر این سؤال بگذرد تا او مجبور به افسانه بافی نشود. اصولا دانشگاه تهران چگونه و بر اساس چه قانونی میتوانست سرخود تصویبنامه بگذراند؟ (بدون هماهنگی با وزارت علوم). ثانیا، آقای بهنود 17 18 ساله چه تخصصی در چه رشتهای داشتند؟ ثالثا، از کی تا به حال در دانشگاه معلمی میکنند و او به دانشجویان چه چیزی تعلیم میداد؟ و تناقض حیرتآورتر این که او میگوید در همین جا بود که کنکور دادم (یعنی یکی دو سال بعد از 15 خرداد 42) و فراموش میکند که دو سه سطر بالاتر میگوید که به دلیل انقلابیگری و پارگی زیر چشمش و جر و بحث با تیمسار مربوطه درس و دانشگاه را رها کرده است. اگر تنها 10 درصد تاریخنویسی و روایتگری تاریخی مسعود بهنود به سان شرححالگویی خودش باشد، باید فاتحه هر چه تاریخنویسی این چنینی را خواند. اصولا چه گونه کسی که درباره شرح زندگی خود این گونه سهوا یا عامدانه گافهایی به این بزرگی میدهد، میتواند درباره تاریخ اظهارنظر کند روایت تاریخی درباره همه چیز و همه کس صادر نماید؟
الغرض، آقای بهنود ظاهرا در 19 سالگی، همزمان با گرفتن دیپلم و دادن کنکور ازدواج کرد و صاحب دو فرزند یکی دختر (به عشق احمد شاملو، تخلص او را بر دختر خود گذاشت و این دختر گویی در ایالات متحده دندانپزشک است) و یک پسر (نیما، که اکنون طراح مد است و با خوشنویسی روی تی شرت ثروت و شهرت خوبی به دست آورده است و البته رابط پدر با برخی از چهرههای رسانهای در داخل کشور نیز هست و با رسانههای بیگانه و ضدانقلاب نیز همراهی میکند).
نیما بهنود، طراح لباس و مد و حلقه وصل پدر با خبرنگاران داخل ایران
نیما بهنود طراح لباس و مد است که در تهران نیز یک نگارخانه دارد و در سال 1390 نیز یک نمایشگاه انفرادی را نیز برگزار کرده است. نیما بسیار تحت تاثیر افکار و عقاید پدرش است و راه و روشی شبیه پدر دارد، تنها با این تفاوت که حوزه کاریشان متفاوت است، وی در یکی از برنامههای رادیو فردا، مستقیما به این مسئله اشاره میکند که تفکرات وی شبیه به پدرش است.
از زردنامه نویسی تا سردبیری
بهنود به اذعان خودش، همزمان با سرودن شعر و فرستادن آن به مطبوعات (که گویی در دهههای 40 و 50 کار بسیار متداولی میان اکثریت جوانان آن روزگار بود) کار مطبوعاتی خود را از مجله روشنفکر شروع کرد. مجلهای که برعکس اسم پرطمطراقش، یک مجله عامهپسند، زرد و به شدت سطح پایین بود. کار او در این مجله، انتشار اخبار و شایعات درباره چهرههای موسیقی و سینمای عامهپسند آن روزگار همچون مرضیه و ویگن و امثال آنها بود و خود اذعان میکند که با شایعهسازی درباره چهرهها، بمبهای خبری به راه میانداخت. او مدعی است که نام «گوگوش» را او اول بار در مجله روشنفکر بر سر زبانها انداخت. بعد از یکی دوسال، داریوش همایون معروف که به دنبال بستن کادر روزنامه آیندگان بود از اتفاق به سراغ این جوان زردنامهنویس میآید. این که در این مدت کوتاه، بهنود چه استعدادهایی از خود نشان داد، یا مسؤولین وقت چه چیز در او دیدند که برای کار در روزنامهای تازه تأسیس که قرار بود به انحصار اطلاعات و کیهان پایان دهد، به سراغ او رفتند، سطور جاافتاده روایت بهنود است که میتوان با در کنار هم قرار دادن بعضی تکههای پازل آن را پر کرد. به هر روی، مسعود بهنود 21 ساله، که به ادعای خودش به عنوان طراح جدول برای روزنامه به آیندگان دعوت شد، یک شبه توسط داریوش همایون خبرنگار پارلمانی شد و بعد از 6 ماه به دبیری سرویس سیاسی و بعد از یک سال به سردبیری یکی از 3 روزنامه اصلی کشور (به روایتی پرتیراژترین روزنامه قبل از انقلاب) رسید!
همزمان با این پیشرفت حیرت آور، او در سالهای پایانی دهه 1340 به رادیو تلویزیون ملی ایران هم راه پیدا کرد و بعد از گویندگی و تهیه یکی دو برنامه نه چندان مهم، با راه اندازی برنامه «راه شب» با الگوبرداری از یک برنامه رادیویی فرانسوی، و محبوبیت پیداکردن این برنامه، به یکی از چهرههای کلیدی رادیو تلویزیون ملی آن زمان، به مدیریت رضا قطبی، تبدیل شد. او خود مدعی است که بعد از مدتی کوتاه، آن قدر سرش شلوغ شد که صبحها در همان ساختمان رادیو و تلویزیون میخوابید و 9 صبح به آیندگان میرفت. او که در این برهه حدودا 25 26 ساله است، همه گونه امکانات برای ساختن هر برنامهای که دلش میخواست در اختیار داشت و علاوه بر این برای مصاحبههای اختصاصی با شخصیتهای سیاسی و فرهنگی آن روز جهان به اقصی نقاط دنیا هم سفر میکرد.
«فرج سرکوهی»، از چهرههای اپوزیسیون ساکن آلمان، که سالها به عنوان سردبیر مجله آدینه (1375-1367)، همکار نزدیک بهنود بود، درباره این دوران از فعالیت رسانهای او در کتاب «داس و یاس» خود مینویسد که بهنود تنها گوینده رادیو بود که میتوانست بدون نوشته و بازبینی و تایید، برنامه «راه شب» را اجرا کند:
«در تلویزیون دولتی نیز برنامه ساز و مفسر سیاسی مورد اعتماد بود. شامهای قوی داشت در تشخیص قدرت. سازش با قدرت را استلزام حضور مدام خود در رسانهها میدید.»
او بعد از خروج از آیندگان در سال 55 یا 56 به کیهان مصباح زاده پیوست و به مشاور ارشد او تبدیل شد. یکی از فیلم های به جا مانده از آرشیو تلویزیون ملی، یک جلسه مطبوعاتی نادر و مهم با حضور «پرویز ثابتی» و سرهنگ سیف الدین عصار را نشان میدهد که در آن مسعود بهنود در ردیف اول پرسشکنندگان، سؤالی از ثابتی درباره خبر تایمز لندن درباره رقم کارمندان و ماموران ساواک میپرسد. این فیلم به این لحاظ بسیار نادر و مهم است که مرد مرموز و اسطورهای ساواک، یعنی پرویز ثابتی به ندرت در جلسات عمومی ظاهر میشد، و به یقین خبرنگارانی که در آن جلسه اجازه سؤال از او را یافته بودند، همه از مورد اعتمادترین خبرنگاران دستگاه و به اصطلاح دستچین شده بودند.
جالب این که خود پرویز ثابتی، سالها بعد در مصاحبه با عرفان قانعی فرد (دامگه حادثه، شرکت کتاب لس آنجلس، صفحه 647) به صراحت بهنود را روزنامهنویسی بیسواد و خبرچین ساواک معرفی میکند که به اصطلاح رفیق فابریک سرهنگ «سیف الدین عصار» بود که با هم جلسات دود و دم به راه میانداختند. لازم به توضیح است که سیف الدین عصار، آخرین رییس زندان قزل قلعه در زمان شاه، مامور ارتش در ساواک و به روایتی همان افسری بود که در 13آبان سال 43 مامور بازداشت حضرت امام شد.
فرج سرکوهی، دوست و همکار نزدیک بهنود، یکی از دلایل پیشرفت او را قرار گرفتن در حلقه نزدیکان نخست وزیر وقت، امیرعباس هویدا و البته حمایتهای دو چهره متنفذ رادیو و تلویزیون آن زمان، یعنی «محمود جعفریان» و «پرویز نیکخواه» میداند. داستان نمکنشناسی مسعود بهنود در قبال این حامیان خود، از فرط تکرار اکنون دیگر ملالانگیز شده است. به ویژه وقتی او بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب و برگشتن ورق روزگار، از جعفریان و نیکخواه به دلیل ایجاد خفقان در رادیو و تلویزیون شکایت کرد و یکی از استنادات اعدام این دو شکایت همین جناب بهنود بود!
در فیلم دیگر به جا مانده از آن دوران، مسعود بهنود را در حضور امیرعباس هویدا میبینیم که به همراه منوچهر گنجی (از چهرههای نزدیک به فرح پهلوی) در گفتگویی صمیمی با نخست وزیر درباره حزب رستاخیز شرکت کرده است و به اندازهای با او احساس نزدیکی میکند که برایش لطیفه هم میگوید.
ورود بهنود به فاز تاریخسازی و خاطرهگویی
او بعد از پیروزی انقلاب، سعی کرد با تشخیص درست جهت باد، و استعدادش در موج سواری، خود را یک انقلابی دوآتشه نشان دهد. او که در سال 1358 سردبیر هفتهنامهای به نام «تهران مصور» بود، سعی کرد با به راه انداختن جریانات خبری و پروندهسازی برای گروههای سیاسی، خود را در صف مقدم حفاظت از انقلاب نشان دهد. جالب این که بخش عمده مطالب تهران مصور به مثلا افشاگری درباره خاندان سلطنت و نخست وزیر هویدا اختصاص داشت. شهرام همایون برای نشان دادن روحیه مذبذب بهنود در این سال، یکی از عکسهای روی جلد آن را به یاد بهنود میآورد که در آن ورزشکاری شبیه صادق قطب زاده در حال اهدای یادبودی به محمدرضا پهلوی بود. گویی در آن زمان بهنود در رقابت با صادق قطب زاده و تیم او در رادیو و تلویزیون بعد از انقلاب بود و قصد داشت به هر قیمت او را از سر راه بردارد. با اعتراض خانواده فرد مورد نظر، مشخص شد که عکس اصلا از آن قطب زاده نبوده و بهنود با علم به این موضوع آن را منتشر کرده است. بعد، همایون به او متذکر میشود که بعد از این قضیه بارها بهنود او را واسطه گرفته تا دیداری با قطب زاده برایش جور کند تا راهی به حلقه او بیابد.
او در راستای همین اسطورهسازیها از خود، مدعی شده که در روز 16 شهریور، اولین بار او بوده که عکس امام خمینی را از تلویزیون ایران پخش کرده است، و همین امر شور و التهابی در کشور به وجود آورد. به مفهومی دیگر او قصد دارد بگوید که یکی از به وجود آورندگان تظاهرات تاریخی 17 شهریور 57 بوده است! مضحکتر این که در کمال اعتماد به نفس، از مکالمه شهید دکتر بهشتی با خود میگوید که خبر این اقدام متهورانه او را به نوفل لوشاتو رسانده و امام هم برای بهنود دعا کردند! حتی میگوید که شهید بهشتی به او گفته که اگر میخواهد مخفی شود انقلابیون کمکش کنند و حتی میتوانند او را از مملکت خارج کنند، و او در کمال شجاعت و ایثار قبول نکرد. او این ادعا را در مصاحبه با رادیو زمانه هم تکرار کرده بود:
«[شهید بهشتی] گفت به هر حال کاری که شما کردید... ما به نوفل لوشاتو گزارش دادیم و ایشان (امام) شما را دعا کرد. بعد آقای دکتر بهشتی به من گفتند که شما اگر میخواهید مخفی شوید، میتوان شرایط را فراهم کرد. من گفتم که ممنونم و امکانش را دارم.»
این چنین میشود که مسعود بهنود، به روایت خودش در کمال شجاعت، بدون هیچ مزاحمت و نظارتی، دست به اقدامی میزند که مسیر انقلاب را عوض میکند و "در یک لحظه مملکت را روی هوا میفرستد".
«از 16 شهریور هر چه فیلم داشتم که قبلا سانسور شده بود و اجازهی پخش نداشت از ساندیستهای نیکاراگویه تا خود مسایل ایران. آنها را گذاشتیم روی هم و یک نوار درست کردیم و رفتیم. به اعتماد من کسی فیلمهای من را تست نمیکرد. همینطور گذاشتیم و رفتیم و برنامه هم زنده بود. بعد زد گفت تست تله سینما. گفتم «به نام آزادی که بدون آن نمیتوان نفس کشید. قبل از هر کاری تصویر کسی را نگاه کنیم که در دل مردم ایران نشسته است.» بعد عکس آقای خمینی را نشان دادیم. اصلا مملکت در یک لحظه رفت روی هوا. در مملکت توقع اینکه از رادیو تلویزیون شاهنشاهی تصویر آقای خمینی پخش شود توی کلهی کسی نمیرفت...»
بنا به این ادعا، او فردای آن روز هم، سه ساعت برنامه انقلابی در روز 17 شهریور از رادیو پخش کرد و تنها گزارش درباره وقایع آن روز را روی آنتن فرستاد و هیچ کس هم با او کار نداشت. این در حالی بود که در شهریورماه هنوز رژیم سرپا و مستقر حکومت نظامی برقرار بود، و در همان روز کشتار میدان ژاله اتفاق افتاد. اصولا ضرب المثل «دروغگو کم حافظه میشود» دیگر برای بهنود صدق نمیکند، چون او به حدی گافهای تاریخی داده و میدهد که ضرب المثلها را هم یارای توصیف آن نیست. حضرت امام در اواسط مهرماه (دقیقا 13 مهرماه) 57 راه نوفل لوشاتو را در پیش گرفتند و اصولا در 16 شهریور مورد ادعای جناب روزنامه نگار، هنوز در نجف تشریف داشتند. او به ناگاه چنان در قالب انقلابی فرو میرود که باز طبق مدعیات خویش-فرما، حتی برای دکتر بهشتی راه حل تجویز میکند و نسخه میپیچد (جالب این که تقریبا همه روایتهای بهنود از دیدار و مباحثه و حتی محاجه با شخصیتهای برجسته، یا شاهدی جز خود او و شخصیت درگذشته ندارند یا در صورت وجود شاهد سوم، او دیگر در قید حیات نیست):
«صبح جمعه آقای دکتر بهشتی من را دعوت کرد به همراه آقای پورحبيب خبرنگار بازار آيندگان و آقای درخشان که با دکتر بهشتی دوست بود و در جريان هفت تير کشته شد. من هم رفتم.... من گفتم خب حالا چی میگویی آقای دکتر. گفت شما از اعتصاب در نیائید. گفتم هیچ نیرویی نمیتواند جلوی مطبوعات را بگیرد. شنبه صبح همه درمیآیند..... دم در گفت آقای بهنود شما خیلی باهوشید. یک راهی بدهید از این بنبست خارج شویم. گفتم چه راهی؟ گفت شما یک راهی بگویید. به شوخی گفتم میخواهید حالا پس فردا ما در بیاوریم ایشان (امام) هم به جای این که تحریم کند اعلاميه بدهد و برای ما دعا کنند. من این را بهعنوان شوخی گفتم..... دکتر بهشتی خیلی باهوش بود. گفت فکر خردمندانهای است..... خلاصه خبر را (به پاریس) داد و گزارشها را گرفت. آمد گفت الحمدالله، الحمدالله یک نماز شکری بخوانیم، اجازه فرمودند مطبوعات منتشر شود.»
و این چنین است که آقای بهنود مزدبگیر کنونی شبکه سلطنتی انگلیس، نوچه داریوش همایون، نورچشمی رضا قطبی و سفارش شده پرویز ثابتی، نه یک بار، که چندین بار انقلاب را در جاده درست آن هدایت میکند! جالب این که او همین ادعاها را در مصاحبه با رادیوزمانه (3اسفند1386) تکرار میکند و از نقش خود در تهیه و پخش فیلم گزارش رویدادهای 13 آبان 1357 از تلویزیون هم میگوید، مسألهای که به ادعای او منجر به شکسته شدن کمر حکومت نظامی رژیم شاه شد! جالب این که خوانندگان رادیو زمانه در همان جا از خجالت او در میآیند و پرت و پلاهای او را به سخره میگیرند. حتی فردی به نام «ژان خاکزاد» که اکنون از مسؤولین رادیو فرداست و در آن زمان مسؤولیتی در رادیو ایران داشت، به او یادآور میشود که فیلم 13 آبان را فردی به نام «مهدی صابر» از اعتصابیون سازمان نسبت میدهد و یک بار دیگر دین محمود جعفریان را به گردن مسعود بهنود یادآوری میکند.
مسعود بهنود در این دوران علاوه بر اداره «تهران مصور» به خیال خود دست به نوآوری میزند و اقدام به انتشار نوارهای کاست خبری با عنوان «کانال 2» میکند. او قصد دارد آلترناتیوی در برابر رسانههای چاپی ایجاد کند و فارغ از نظارت و کنترل جهت دفاع از جریانهای غیرمکتبی چون نهضت آزادی و مجاهدین، تریبونی تازه به راه بیاندازد. انتشار این نوارکاستها بعد از 4 شماره متوقف شد.
تاریخنویسی با پس زمینه زرد
شیوه تاریخنویسی مسعود بهنود که بسیار هم مورد توجه قرار گرفت و تقلید شد، شیوه بدیع و اختصاصی او نبود. پیش از او، بسیاری دیگر روش در هم آمیختن تاریخ و داستان را آزموده بودند و جواب هم گرفته بودند. مهمترین و سرشناسترین آنها مرحوم «ذبیح الله منصوری» بود که علی رغم هوش و استعداد و قلم روانی که داشت (و البته استقبال حیرت آوری که از کارهایش میشد) تاریخنگار نبود و کارهایش هیچگونه قابلیت استناد نداشت. منصوری با درهم آمیختن تاریخ و داستان و افسانه، استفاده از منابع تخیلی و نامها و مکانهای جعلی، داستانهای تاریخی بعضا بسیار جذابی خلق کرد و حتی بسیاری از این آثار را به نام نویسندگان خارجی نشر داد تا خواننده بیشتری بیابد. معروفترین آنها، «سینوهه؛ طبیب فرعون مصر» بود که منصوری به نام میکا والتاری منتشر کرد و به جای رمان تاریخی به خورد ملت داد، در صورتی که کل این شخصیت و ماجراهای او اصولا هیچگونه سندیت تاریخی نداشت. او حتی این روش را درباره تاریخ مذهبی نیز به کار گرفت و کتابی به نام «امام جعفر صادق: مغز متفکر جهان شیعه» نگاشت که در آن از منابع و مستندات مجعول بسیاری استفاده کرد و آن را به نام تالیف جمعی از محققان مرکز اسلامی استراسبورگ فرانسه منتشر ساخت.
بعد از منصوری بسیاری دیگر پای در این وادی تاریخ داستانی گذاشتند و کتاب های بسیاری در این زمینه، به ویژه درباره خاندان پهلوی، نگاشته شد. البته بسیاری از این کتاب ها از لحاظ سندیت و انسجام بالاتر از کتابهای منصوری قرار میگیرند ولی آن چه مسلم است نام تحقیق تاریخی درست و پخته و قابل استناد نمیتوان بر آنها نهاد (خسرو معتضد، محمود طلوعی، باقر عاقلی و... از بهترینهای این سبک هستند). مسعود بهنود هم در همین مسیر حرکت کرده است و در کتابهایش چندان دربند مستندات درست و دقیق نیست و روایتهایی را که دوست دارد و به لحاظ سندیت دچار ضعف هستند، با مطایبه و جملات ادبی و بازیهای زبانی به شکل باورپذیر در میآورد. مهمترین کتاب او «از سید ضیاء تا بختیار»، بارها توسط تاریخدانان خبره و اهل فن مورد محک قرار گرفته و کژیها و کاستیهای آن عیان گشته است. او رندانه با انتخاب عناوین زنانه برای کتابهای خود، نشان داد که چه اندازه نبض بازار را در دست دارد چرا که پیش از او داستانهای تاریخی با محوریت زنان، پرمخاطب بودن خود را ثابت کردهاند .
حتی خود مرحوم محمود طلوعی، که پیشکسوت این گونه نوشتن به حساب میآمد، در نقدی که در مجله ایرانشناسی (شماره 9، بهار 1370) به چاپ رسید، قابل استناد بودن کتاب «سید ضیاء تا بختیار» را زیر سوال برد و آن را تنها یک کتاب گزارشی قابل توجه دانست. بگذریم از این که خود مسعود بهنود از آن جا که بسیار زرنگ و البته شهره به راحتطلبی است، در مقدمه این کتاب و کتابهای تاریخی دیگر خود مسؤولیت را از گردن باز میکند و با ذکر این که تاریخنگاری نمیکند و تنها روایتگر تاریخی است، از زیر بار مسؤولیت مستند و قابل اعتمادبودن روایتهایش میگریزد.
یک نکته هم درباره نوع نثر و نوشتار آقای بهنود قابل اشاره است، و آن این که نثر او، وقتی آهنگ ادبی و تاریخی پیدا میکند، یک نوع نثر پرتکلف مندرآوردی و بعضا بسیار آزاردهنده است. این نوع نثر نویسی مربوط به دوران ماقبل مدرن و پیش از نثر محمدعلی جمالزاده است. او قصد دارد با ایجاد نوعی سجع و به کار بردن کلمات هم قافیه، یک وزن شاعرانه به کلام خود بدهد و مثلا تسلط خود را بر ادبیات قدمایی به رخ بکشد. ظاهرا در این زمینه، بهنود به شدت تحت تأثیر مراد ادبی خود، «ابراهیم گلستان» است که خود سالها به یک دایناسور ادبی تبدیل شده است و با وجود نزدیک صد سال سن، دهههاست که چیز جدیدی منتشر نکرده است و به اعتقاد بسیاری از اهل فن، حتی در همان دوران اوج خود هم نثری به شدت مصنوعی و منسوخ داشت. یکی از انتقادات بسیار قابل توجه در این مورد را یک چهره معروف روشنفکری و از دوستان قدیمی بهنود به او وارد ساخته است. «آیدین آغداشلو»، نقاش و طراح معروف، درباره کار ادبی و تاریخی بهنود چنین گفته است (نشریه شهروندامروز، دیماه 1386):
«بهنود نثر مهمل و بی سر و تهی را برای خودش جعل کرده […] در دوره من روزنامهنگاری مترادف بود با بیسوادی، کلیگویی، پرتگویی. نمونه زندهاش هم که تا امروز به کارش ادامه داده، دوست بسیار عزیز و نازنین من مسعود بهنود است. هر چه که در باره تاریخ نوشته، به عنوان یک روزنامهنگار، جای چون و چرا دارد. یک کتاب نوشت به نام «از سید ضیاء تا بختیار» درباره نخستوزیرهای ایران که هر کسی مقالهای دربارهاش نوشت، پنجاه تا غلط از بهنود گرفت. همچنان در حال نوشتن است. احساساتی مینویسد. نثر زیبایی … داشت، حالا دیگر ندارد. بهنود عادت کرده بود و همچنان این عادت را دارد که بیمسؤولیت و ول بنویسد. به این که فکر کند روزنامه یک روز میماند و اگر چیزی هم غلط بود اشکالی ندارد.»
البته جناب بهنود که گویی اغراقگویی در همه زمینهها به بخشی از ذاتش تبدیل شده، در زمینه کتابهای خود هم آمار عجیب و غریب میدهد. مثلا در درسگفتاری که در زمینه تاریخ ایران در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی با عنوان «ناپیوستگی در تاریخ ایران» ارایه داد، ادعا کرد که کتاب «خانوم» او در ایران 300000 نسخه فروش داشته است ( یعنی دست کم 30 چاپ 10000 نسخهای)!
«پتکین آذرمهر»، نویسنده چپگرای ضدانقلاب مقیم لندن هم در مصاحبهای، بهنود را یک بیسواد راحتطلب میخواند:
"«بهنود حتی اصلاحطلب هم نیست. او راحتطلب است و مثل آب خوردن دروغ میگوید… من اصلاً اینها را روزنامهنگار حساب نمیکنم. انشاء نوشتن و مصاحبه کردن که روزنامهنگاری نیست.»
آذرمهر، بهنود را دارای محفلی از هم منقلیهای خود میداند که با انحصارطلبی، اجازه ورود دیگران را به شبکههای رسانهای و خبری فارسی وابسته به غرب نمیدهند و تنها حفظ مونوپلی خود و هم منقلیهایش در این رسانهها برایش مهم است.
رفیق شفیق همه درگذشتگان و کینهتوز آوینی
یکی از عادات همیشگی بهنود در این سالها، نوشتن یادنامه درباره شخصیتهای مهم تازه از دست رفته است. او که شیوه داستانپردازی رمانتیک درباره شخصیتهای تازه متوفی را به نوعی باب کرده است، در این گونه روایتها چنان در قالب دانای کل فرو میرود که گویی از قضا در تمامی صحنهها و بزنگاههای زندگی شخص مورد نظر شخصا حضور داشته است. در میان این شخصیتها از همه طیف چهرهای دیده میشود؛ از مرحوم بازرگان تا شهید بهشتی، از جهان پهلوان تختی تا حاج ذبیح الله بخشی و سیدمرتضی آوینی. برای نمونه او به مناسبت درگذشت حاجی بخشی (معروف به حبیب ابن مظاهر لشکر27) مطلبی با عنوان «هر کسی شمایل نمیشود: حاجی بخشی چنان که بود» در سایت بیبیسی نوشته و او را به عنوان «آقا ذبیح» راننده معصومه سیحون معرفی کرده است. در این میان خاطراتی هم از مواجهات خودش با آقا ذبیح و حتی با سهراب سپهری بیان میکند که گویی حاجی بخشی از ارادتمندان قدیمی او بودهاند. طبق معمول نه سهراب زنده است و نه حاجی بخشی بزرگوار و نه معصومه سیحون، تا بر صحت یا کذب مطالب بهنود گواهی دهند.
یا به اظهار نظر او درباره سید مرتضی آوینی توجه کنید:
«مرتضی آوینی را من از زمانی که دانشکده بود میشناسم. از زمانی که او دانشکده میرفت، نه من. مرتضی بچهی تندرویی بود که در هر دوره یک حالی داشت. یک دوره زده بود به مواد مخدر و این جور چیزها. تمام بازوهایش جای سوزن بود. شب در دانشکده خوابش میبرد، فردا صبح جسدش را از دانشکده بیرون میآوردند. اصولا بچهی تندرویی بود. هرکار میکرد تا تهش میرفت. بعد یک دوره هیپی شد. موهایش را گذاشته بود بلند شود. مدرن شده بود. قرتی مآب شده بود. جین میپوشید. دستبند میبست و از این جور کارها. اما شانس یا بدشانسی که آورد این بود که سال 56 زد به عرفان و ادبيات عرفانی. بقيه کارها را کنار گذاشت.»
تو گویی مسعود بهنود که اصلا دخلی به دانشکده هنرهای زیبا نداشت، از همان زمان میدانست که کامران آوینی زمانی قرار است سید شهیدان اهل قلم شود، و از همان زمان به سان یک مخبر اطلاعاتی زاغ سیاه سید مرتضی را چوب میزده و آمارش را با جزییات در دوسیه او بایگانی میکرده، تا به موقع رو کند (موقع آن هم طبق معمول وقتی است که خود شخص مورد بحث زنده نباشد و نتواند حاشا کند). البته بهنود چون بسیار زرنگ است، معمولا پایه داستانش را بر مایهای از حقیقت میگذارد و الباقی را با ذهن تصویرساز خود پر میکند، چرا که همگان میدانستند که سید اهل قلم، پیش از انقلاب چه سان بوده و چگونه فکر میکرده است و اصلا خود او بود که اول بار در کمال جسارت و شهامت از سبیل نیچهای و ریش پروفسوری قبل از انقلاب خود سخن گفت و ابایی هم از این نداشت که به دوستان و نزدیکانش بگوید که ما در جاهلیت بودیم و خمینی کبیر ما را آدم کرد. اما آن چه که بهنود را به خاطرهگویی تخریبگرانه از آوینی واداشته، ماجرای جوابیه تند شهید آوینی در مجله سوره به مقاله «دیکتاتوری: حکومت آسان و بیآینده» بهنود در مجله آدینه بود. جهت جلوگیری از اطاله کلام، فقط بخشی از مقاله آوینی را که مستقیما مربوط به بهنود و توصیف او و همفکران اوست میآوریم تا علت کینه ورزی منافقانه بهنود با او روشنتر شود:
«آقایان میراثخوران خوشنشین دیار غرب و وابستگان داخلی استکبار و خود باختگان مرعوب مدینه فاوستی، رجّالگان و زُنّاربستگان دِیر «مایکل جکسون» و شیفتگان جزایر ناتورالیستها و مدّاحان پروسترویکای مفلوک شوروی مفلوکتر و نوچههای کمربسته «بوش» قدارهبند و بُزمجههای از ترس رعد و برق به سوراخ خزیده... این پهلوان پنبههای جُبّان فضای خالی میان سطور نشریاتِ نشخوارگر جویدههای فرنگیان...»
همه "بچههای" بهنود؛ "دیدبان" دیپلمه
از زمانی که بهنود به اتفاق ماشاالله شمس الواعظین، محسن سازگارا، حمیدرضا جلایی پور، اکبر گنجی و عمادالدین باقی روزنامه جامعه را به عنوان روزنامه جامعه مدنی ایران در بهمن 1376 راه اندازی کردند، در طی 8 سال دوره اصلاحات، نسلی از روزنامهنگاران در مکتب این روزنامه (و زنجیرهای دیگر از روزنامهها و نشریاتی که توسط همین کادر تأسیس و بعد توقیف شدند) تربیت شدند که بعدها شاکله مطبوعات اصلاحطلب و رسانههای فارسیزبان خارج از کشور را تشکیل دادند. نگاهی گذرا به فهرست خبرنگاران و دست اندرکاران رسانههای فارسی خارج از کشور، به ویژه بیبیسی فارسی، معلوم میدارد که این نامها تقریبا بلااستثناء زمانی، جایی، از زیر دست بهنود عبور کردهاند:فرناز قاضی زاده، سینا مطلبی، امید معماریان، شهرام رفیع زاده، نگین شیرآقایی، فرن تقی زاده، پونه قدوسی و.....
بیجهت نیست که اکنون مسعود بهنود در برنامه «دیدبان» ( با اجرای فرناز قاضی زاده) همه روزنامهنگاران و طراحان نشریات اصلاح طلب را با عبارت خودمانی «بچهها» و به اسم کوچک صدا میکند. البته به هیچ روی قصد نداریم که مدعی شویم همه روزنامهنگاران اصلاح طلب داخل کشور در ارتباط با مسعود بهنود و بیگانگان هستند، بلکه بیشتر منظور ما احساس پدرخواندگی بهنود بر شبکه روزنامهنگاران تربیتشده دوران اصلاحات است.
بهنود بعد از خروج از کشور در سال 2003، با راه اندازی وبسایت خبری «روزآنلاین» (با همکاری هوشنگ اسدی و نوشابه امیری)، یک سرپل خبری برای روزنامهنگاران متمایل به غرب در درون کشور ایجاد کرد، تا این دسته از خبرنگاران و مطبوعاتیها، بعد از ترک کشور به امید شغل خوب و پول و رفاه، مدتی را در این وبسایت به کارآموزی بگذرانند تا بعد جذب شبکههایی چون بیبیسی شوند. به علاوه او جزو چهرههای کلیدی مجموعه رسانهای «گویا» هم هست که در کنار روزآنلاین و رادیوزمانه سه وبسایت خبری اصلی ضدانقلاب محسوب میشود.
جدای از حضور ثابت مسعود بهنود در شبکه بیبیسی فارسی به عنوان تحلیلگر و کارشناس، او یک برنامه اختصاصی به نام «دیدبان: مرور مطبوعات هفته با مسعود بهنود» را هم روی آنتن این شبکه دارد. حال و هوای برنامه، نوع اجرا و محتوای برنامه همه نشان از آن دارد که چنین برنامهای صرفا بابت دستخوش به زحمات بهنود در جذب نیرو برای این شبکه، برای شخص او طراحی شده است. مزهپرانیهای گاه و بیگاه بهنود در اجرای یک برنامه جدی، صمیمیت بیش از اندازه با مجری برنامه، دخالت بیش از حد سلیقه بهنود در انتخاب مطبوعات مورد بررسی، احساس خودمانی و پدر و فرزندی بهنود با روزنامه نگاران درون ایران، گافهای متعدد بهنود در تشخیص مفهوم مورد نظر طراحان و کارتونیستها و یا مصادره به مطلوب آنها و خلاصه این که بهنود تقریبا بدون دخالت مجری، شاگرد سابق خودش فرناز قاضی زاده، هر چه دل تنگش میخواهد میگوید و هر جور که بخواهد برنامه را پیش میبرد.
بگذریم از این که بامزگیهای اتوکشیده بهنود و نکتهپرانیهای او صرفا یک پوشش برای کم سوادی و کم مطالعه بودن اوست (اصولا بهنود با این توجیه که یک روزنامهنویس است، هیچ گاه یک کار عمیق و آکادمیک قابل استناد ارائه نداده است و همواره حتی در نوشتن کتاب هم راه راحتطلبی در پیش گرفته است). هر کجا که قافیه معلومات تاریخی و سیاسی بر او تنگ میآید، تلاش میکند با ذکر خاطره و نکتهپرانی، بگذارد و بگذرد و از این لحاظ بسیار شبیه دوست دیگر لندننشین خود، علی رضا نوریزاده است که در بافتن رطب و یابس و سیاه کردن صفحات کم عمق و کم مایه، و البته نقل خاطرات محیرالعقول از ارتباطات دیروز و امروز، یک گام از همه گندهگویان خارجنشین پیشتر است.
دیدبان همچنین در بررسی مطبوعات، بخش اصلی و بیشتر زمان برنامه را در وهله اول به بررسی روزنامههای اصلاحطلب و مطالب آن با تأکید بر نویسندگان این مطالب میگذراند و لابلای این رپرتاژ برای نشریات اصلاحطلب و تجدیدنظرطلب، نشریات نوپای این جریان را نیز معرفی میکند. با بررسی برنامههای دیدبان و مطالب انتخابی مسعود بهنود از «بچههای خبرنگار» داخلی اولین نکتهای که جلب توجه میکند، طرح دغدغهها و سوژههای مورد توجه بیبیسی در رسانههای داخلی است که اتفاقا در این برنامه نیز بازتاب داده میشود. به عنوان نمونه، سیاهنمایی از شرایط اجتماعی کشور از جمله محورهای ثابت این شبکه است که بالطبع در برنامه دیدبان هم ادامه دارد و از قضا، خوراک مورد نظر این برنامه قبلا از داخل فراهم شده است.
در جریان تحولات سوریه و تروریسم مورد حمایت مثلث صهیونیستها، ارتجاع عرب و غرب، سکوت این رسانهها در برابر کشتار مردم مظلوم این کشور بدست تروریستهای بینالمللی ادامه داشت تا اسب افسارگسیخته داعش به مناطق کردنشین رسید و سوژههای قومی با رنگوبوی تجزیهطلبی که پای ثابت خط رسانههای بیگانه است، این بار در لباس حمایت از مردم عین العرب سوریه [یا به قول رسانههای غربی "کوبانی" که نام کردی و جداییطلبانه آن است] نمایان شد. گویی بیش از سه سال تروریستهای اجیرشده کاری به مردم سوریه نداشتند و حالا با حمله به کوبانی جان مردم به خطر افتاده است. بهنود در این برنامه نیز با استفاده از مطبوعات داخلی و کارتونهایی با مضامین همدردی با مردم عینالعرب، این خط را پیش میبرد.
بررسی کارتونهای روزنامههای اصلاحطلب داخلی در همدردی با مردم مناطق کردنشین سوریه و تأکید بر موارد قومیتی پس از سه سال سکوت دربرابر جنایات داعش و حامیان آن
پوشش تحولات سیاست داخلی بویژه پس از انتخابات 92 و ایجاد فضای تقابلی و دو قطبی در سران نظام از یکسو و میان مردم و نظام از سوی دیگر در مقاطع مختلف - مانند موارد استیضاح وزرا از سوی نمایندگان مجلس یا مذاکرات هستهای - از دیگر سرخطهای بیبیسی است که این خط نیز در برنامه دیدبان با استمداد از رسانههای مورد نظر بهنود، اجرا میشود.
گیتِ عمو بهنود!
به هر روی مسعود بهنود، با همه سوابقی که در این مقال آمده و نیامده، امروز یکی از چهرههای مهم ضدانقلاب خارجنشین است. او گرچه بنا به طبع به شدت محافظهکار خود معمولا مواضع تند و شدید علیه نظام و شخصیتهای نظام نمیگیرد، بیشتر اهل کنایه و متلکپرانی است، اما نقش بسیار مهمی در شبکهسازی برای اپوزیسیون و کار فرهنگی خزنده و طولانی مدت علیه جمهوری اسلامی دارد. مسعود بهنود هم به سان همپالگی خود نوریزاده، به دلیل راحت طلبی و عشرتجویی ذاتی خود، هیچ ابایی از گرفتن پول از هیچ کجا ندارد، و برای تأمین سور و سات خود حاضر به مصالحه و کنار آمدن با هر طرفی است که سبیل نداشته او را چربتر کند. مکاری و زرنگی و تجربه طولانی او در عرصه مطبوعات، باعث شده که در 68 سالگی (با چهرهای بسیار جوان تر اما) همچنان برای غربیها روی بورس باشد و در رفاه و تنعم زندگی بگذراند (به عکس اکثریت مطبوعاتیهای هم سن و هم روزگار او در اپوزیسیون که با فقر و فسردگی در کافههای فرنگ روزگار میگذرانند).
زمانی سیدعلی میرفتاح، به مطلب طنزی که درباره محمدرضا شریفی نیا نوشت، عنوان «گیتِ عمورضا» داد، چرا که او را دروازه ورود همه عشاق بازیگری به عرصه سینما میدانست. اکنون (با پوزش بسیار از جناب شریفینیا)،میتوان از «گیت عمو مسعود» صحبت کرد، چرا که مسعود بهنود به دروازهای برای ورود به دنیای پرمکر و فریب رسانههای فارسیزبان وابسته، برای برخی روزنامهنگاران ناآگاه، سودازده و متوهم داخلی تبدیل شده است.
ادامه دارد...
دیدگاه شما